من در چندین مرحله از زندگی‌ام به تراپی رفته‌ام، اولین بار بعد از جدایی بود. آن زمان، وقت مناسبی برای کمک گرفتن بود. بسیاری از افراد پس از یک دلیل بزرگ زندگی به تراپی می‌روند. اما بار دومی که رفتم، دلیل بزرگ نداشتم.
در واقع روی کاغذ، زندگی خیلی خوب پیش می‌رفت. من به تازگی به نیویورک نقل مکان کرده بودم، شهری که همیشه آرزوی زندگی در آن را داشتم. به تازگی یک برنامه کارشناسی ارشد در نمایشنامه نویسی را شروع کرده بودم، موضوعی که دوست داشتم. با فردی که بعدا با او ازدواج کردم قرار ملاقات می‌گذاشتم. حتی با وجود اینکه همه چیز به ظاهر درست پیش می‌رفت، تقریباً هر روز احساس ناراحتی می‌کردم. نوشتن و تقریباً هر چیز دیگری به یک کار طاقت فرسا تبدیل شده بود.

من در آن زمان نمی‌دانستم به افسردگی مبتلا شدم. یک وضعیت سلامت روان که تقریباً ۸.۱ درصد از افراد آمریکایی را تحت تأثیر قرار می‌دهد.
افسردگی یک اختلال خلقی است که لزوماً نیازی به یک دلیل بزرگ زندگی ندارد تا شما را تحت تأثیر قرار دهد. خوشحالم که وارد درمان شدم. من به کمک نیاز داشتم، حتی اگر مطمئن نبودم چرا. افسردگی این امکان را داد تا ابزارهایی را که برای گذراندن روز به آن نیاز داشتم توسعه دهم.
در نهایت درمان را برای مدتی متوقف کردم، در چندین مرحله از زندگی‌ام برای کمک به اضطراب، از دست دادن شغل، تشخیص سلامتی و حتی غم از دست دادن سگم دوباره دچار افسردگی شدم.